کتابها را از توی قفسهها بیرون میکشیدم، چندخطی، چند صفحهای میخواندم و بعد آنها را سرِ جایشان برمیگرداندم. یک روزی کتابی بیرون کشیدم و آن را باز کردم، خودش بود. لحظهای ایستادم و مشغول خواندن شدم. سپس مثل کسی که توی زبالهدانی شهر، طلا پیدا کردهباشد، کتاب را به طرف میز بردم.. خطوط بهراحتی روی صفحه موج میخوردند و جریان داشتند. هر خط انرژی خودش را داشت و از پسش خط دیگری شبیه به آن میآمد. همان محتوای هر خط، به صفحه شکل میداد، حس اینکه یک چیز در آن حک شده، عاقبت اینجا مردی بود که از نشان دادن احساسات نمیهراسید. شوخطبعی و رنج با سادگی فوقالعادهای درهم آمیخته بود. آغاز آن کتاب برایم معجزهای خارقالعاده و عظیم بود. کتابی به نویسندگی جان فانته.
فانته تأثیر زیادی روی من گذاشت، فانته خدای من بود و من میدانستم که خدایان باید تنها رها شوند، کسی نباید به در خانههایشان بکوبد. چیزهای بیشتری راجع به ماجرای جان فانته وجود دارد و آن ماجرای بخت خیلی بد و سرنوشت افتضاح و شجاعتی بینظیر و ذاتی است. یکروزی این داستان تعریف خواهد شد، اما احساس میکنم که نمیخواهد من این داستان را اینجا تعریف کنم. اما اجازه دهید بگویم که شیوهی کلامی و شیوهی زندگی او عین هم هستند: قوی و پسندیده و صمیمی. همیناندازه کافی است. حالا این کتاب مال شماست.